داستان های کوتاه

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 15
نویسنده پیام
aminsadeghi آفلاین

دوست یه خورده فعال
ارسال‌ها : 42
عضویت: 13 /3 /1392
سن: 18
تشکرها : 2
تشکر شده : 9
داستان های کوتاه
در تاپیک شما میتونید داستان هایی کوتاه و زیبا را تعریف کنید.

امضای کاربر :
دکتر علی شریعتی:
خدایا به من کمک کن تا قبل از آنکه در مورد راه رفتن کسی قضاوت کنم کمی با کفش های او راه بروم.
سه شنبه 14 خرداد 1392 - 02:30
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aminsadeghi آفلاین


دوست یه خورده فعال
ارسال‌ها : 42
عضویت: 13 /3 /1392
سن: 18
تشکرها : 2
تشکر شده : 9

پسری فقیر و کوچک:

در خانه تنها نشسته بودم
به پدرم فکر میکردم ، که چگونه برای آوردن دو نان تنوری و کمی سبزی زحمت میکشد!!!

ناگهان در به صدا آمد ، میدانستم که پدرم است چون ما هیچ فامیل و دوستی نداشتیم.
برخواستم در را باز کردم امــــا این بار پدرم نبود!!!

پلیسی جلوی در بود گفت :پسر جان پدرت کارگر ساختمان است؟ گفتم آری پدرم بناست
گفت باید با ما به کلانتری بیایی به چند سوال پاسخ دهی تا بعد تو را به بیمارستان نزد پدرت ببریم!

فهمیدم که برای پدرم اتفاق بدی افتاده است ، گریان شدم و بدو بدو رفتم دمپایی هایم را پام کردم و با همان لباس های پاره پاره و چروک رفتم سوار ماشین پلیس شدم!
اینقدر عجله داشتم که حتی در خانیمان را نبستم !

مرا به کلانتری برده و بعد از چند سوال بیهوده به بیمارستان بردن.
در این فکر بودم که پدرم دست یا پایش شکسته که رسیدیم به اتاقی که پدرم در آن بود.

وارد اتاق شدیم ، تنها یک تخت و آن هم در وسط اتاق بود که فردی روی آن دراز کشیده بود و یک پارچه ی سفید روی آن را پوشانیده بود!!!

پلیس به من گفت برو ببین پدرت است یا نه!!!

رفتم دیدم گفتم:آری پدر من است اما چرا خوابیده است؟
مرد پلیس به من نگاه غریبی کرد و سپس از چشمانش اشک آمد و دستش را گرفت جلوی چشمانش ومانند کودکان با صدایی نرم شروع به گریه کرد.

تعجب کردم !!!!!

مرا به خانه رساند و من وارد خانه شدم ،خانه یمان هیچی نداشت که دزد ببرد.
دیدم گوشه ای از خانه مردی که جورابی سیاه بر سر کرده نشسته و گریه میکند!
او هم به من مانند آن پلیس نگاه غریبی کرد!

گویی از کسانی که از خودش بدبخت ترند ولی با عین حال از خدا دست نکشیده اند خجالت زده شد!!!!!!

امضای کاربر :
دکتر علی شریعتی:
خدایا به من کمک کن تا قبل از آنکه در مورد راه رفتن کسی قضاوت کنم کمی با کفش های او راه بروم.
سه شنبه 14 خرداد 1392 - 02:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از aminsadeghi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: alamas /
admin آفلاین


دوست یه خورده فعال
ارسال‌ها : 66
عضویت: 12 /3 /1392
تشکرها : 5
تشکر شده : 10
داستان جان بلانکارد
داستان جان بلانکارد

” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد . به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :


” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ” بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .

من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !

تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست !

سه شنبه 14 خرداد 1392 - 02:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از admin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: alamas /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group